جایگاه نشناختگی
صباح الزهيري
ابو فراس الحمدانی حالی را توصیف میکند که اگرچه دردناک است ولی غریب و ناآشنا نیست: ((از من میپرسد که من که هستم و خود در ضمیرش میداند که آیا جوانی چون من را کسی نمیشناسد؟))، و با ناامیدی پاسخ میدهد: ((پس به او گفتم: اگر میخواستی، لجبازی نمیکردی و بیهوده دربارهام نمیپرسیدی، میدانستی که من کیستم و چیستم!)). شاعر عامی نیز میگوید: ((آیا پستی و بلندی در آب فرو میرود و چشمانت در میان چشمها غرق میشود؟)).
اشک بر دیدگان عاشق اسیر نمیافتد، اما شعر او که حد و مرزی برای بخشش نمیشناسد، باران حسی از فراق و سرزنش را میباراند. شاعر ما، امیر، غم اسارت را فراموش نمیکند و به عزت نفسش میبالد، او عاشق وفاداری است و شوالیهای که در میدانهای نبرد کم نظیر است و او چونان قرص ماهی است که قومش در شبهای تاریک، که پس از غیبتش بیشتر شده است، باید دلتنگش شوند. او از مرگ نمیترسد، زیرا که این پایان طبیعی برای هر انسانی است و از شعر او عطر احساسات صمیمی، شجاعت عربی، و دلتنگی برای وطن و معشوقه به مشام میرسد و چگونه میتواند پرندهای که در قفس است به فضای آزادش دلتنگ نشود.
همه میدانیم که عشق و غرور دو واژه متضاد هستند. عشق نه رنگ سفید و سیاه را میشناسد و نه بزرگی و کوچکی را، و نه زیبا و زشت را. عشق به معنای نژادپرستی نمیداند. سلمان العودة میگوید: ((عشق هیچ چیز را کوچک یا بزرگ نمیداند، همه در برابرش کوچکاند. عشق همیشه آماده است خم شود، ولی من خودخواه اینگونه نیستم. عشق از بخشیدن خوشحال است، اما خودخواهی از گرفتن خوش حال میشود، عشق آرامش میدهد و خودخواهی دردسر میآفریند.))
هرم نیازهای انسانشناسی ماسلو عشق را در زمره زیباترین احساساتی میداند که انسان ممکن است دچارش شود. این تنها چیزی است که روح ما را از هفتمین زمین به هفتمین آسمان میبرد. ناگهان به ما حملهور میشود، هرچند که ما سختیها را بر قلبهایمان تحمیل کردهایم و شاید به اندازهای که یک روز آن را سرزنش کردهایم، به این گرفتار شویم و از خانوادهاش انکار کنیم. این معمایی است که از ازل وجود داشته، شعرا به آن آواز دادهاند، نویسندگان در آن خلاقیت نشان دادهاند و قوانین آن توسط شیمی و فیزیک قابل تفسیر نیست. این والاترین و نجیبترین احساس انسانی است، کشتیای که در برابر طوفانهای بلا به آن پناه میبریم و به آن متوسل میشویم زمانی که بادهای زندگی بر ما میوزند.
در عشق طبقهای وجود ندارد، نه امیر و نه گدا، در آن خودخواهی وجود ندارد. یادم میآید که داستایفسکی درباره عشق گفته است: ((عشق برای من، و مجدداً این کلمات را بر زبان میآورم، به معنای سلطه یک نفر بر دیگری است، سلطهای روحی. من در تمام زندگیام نتوانستم حتی شکلی دیگر از عشق را در خیال خود تصور کنم، به جز اینکه تنها یک عمل سلطهگری است، و بنابراین، امروز به این نتیجه رسیدهام که عشق نمیتواند چیزی جز اعطای محبت و امکان به معشوق باشد، امکان و حقی برای انجام سلطه به طور داوطلبانه. حتی در رویاهای بیداریام که به آنها پناه میبردم، هرگز نتوانستم عشق را مگر به شکل جنگ، که همیشه با تنفر شروع میشود و با بندگی روحی به پایان میرسد، تجسم کنم.)) آیا واقعاً عشق اینگونه است؟ یا اینکه داستایفسکی در منفینگری و بدبینی زیادهروی کرده است؟
روح به بیراهه میرود و رفتار به حالت تهاجمی و افراطی در خشونت تبدیل میشود زمانی که قلب، توانایی عشق ورزیدن را از دست بدهد. وقتی از حسین مردان پرسیدند: ((آیا از مدرسه در بعقوبه به خاطر حس شکست و خفگی ناشی از یک عشق نافرجام، فراری شدی؟)) در پاسخ گفت: ((تجربهی تلخی بود! همواره دروازه گورستان به رویم باز گشوده و گمان داشتم که زیر خاک، جایم بهتر خواهد بود؛ تنها چیزی که مانعم میش این بود که خودکشی، زندگی پس از مرگ را برایم عذابآور خواهد نمود و مرگ کارسازم نخواهد شد به ویژه که میان من و او، هزار پردهی خاکی بیشتری خواهد کشید و دیدنش را ناممکن خواهد نمود)) آیا آن دختر واقعا زیبا بود؟ و تو در نگاه او چونان شبحی خوفناک بودی؟ ((یادم نمیآید! فقط میدانم که خود را شبیم رومئو افسانهای میدانستم که در آیینهی آن دختر جاودیی غرق است؛ عشق اجازه نمیداد که نه در آیینه و نه حتی دیوار و کاهگل هم به چهرهی خود نگاه کنم)).
در میراث ادبی عراقی، گونههای فراوانی برای عشقهای ممنوعه یا پردردسر وجود دارد؛
((ضماد الروح , طين انت وخذيت الروح لو من ذهب شتسوي ؟ )) , ((تری النظرات ھم جلمات , يسمع صوتھا اليفھم )) , ((ليش اجيت بتالي عمري وفززت كل المشاعر؟ وانه بابي مسلسل بكل الحديد وقفل بابه وكلشي هاجر)) , ((أوشل كل نده بروحي اذا يوم العطش جاسك , , أريد أدثر بصوتك , وأحوك سوالفك جرجف وأموت نعاس )) , ((يا ناكوط بارد و الوكت تموز , ما عندك نداوه عروكنة احتركت )) .