لُخت‌وطن‌ها…!

تاریخ:

لُخت‌وطن‌ها…!

حسین الذکر

چه مبانی انسانی وجود دارد که برخی ثروتمند و برخی فقیر به دنیا می‌آیند؟ به نظر می‌رسد این همان مشکلی است که (بودا، غفاری و تولستوی) قرن‌ها پیش از آن گریختند و از ننگ ابدی که در هر زمان و مکانی در کمین است، در سایه آگاهی کامل از مسئولیت اخلاقی ابدی که حتی وراثت‌هایی را که نمی‌توانند حق غصب‌شده را ببخشند و مشروعیت ببخشند، رها ساختند.

من کودکی بودم که در خانه همسایه‌مان، حاج آقا محمد، خدا رحمتش کند، بازی می‌کردم. او صبح زود بیرون می‌رفت و تمام روز را تا سر حد خستگی کار می‌کرد و زیر نظر همسرش که از امور خانه و احاطه کودکانش که از آمدنش خوشحال بودند، خسته شده بود، وارد می‌شد. او مشتاق بود که از طریق ساده‌ترین هدایا، حتی اگر تکه‌ای نان شیرین بود، شادی را به دل‌هایشان بیاورد.

سال‌ها به این منوال گذشت و خانه‌اش با وجود تمام تلاش‌های طاقت‌فرسا، وقت صرف‌شده و غمی که بر دنده‌های قوزکرده‌اش حمل می‌کرد، ذره‌ای تغییر نکرد. هیچ بهبودی، توسعه‌ای یا ورود فناوری‌هایی که می‌توانستند بار کارهای خانه را کاهش دهند، مشاهده نشد.

آقا محمد در طول تاریخش شهروندی سفیدپوست، مستقر و مطیع منطق قدرت بود تا اینکه روزی در (دروغ خدمت سربازی) سوخت که ارتش‌ها از طریق آن از نظام‌ها و قدرت سلطان مطلوب که از خارج از مرزها حمایت می‌شود – همانطور که ادبیات سیاست‌های اهل سایه ادعا می‌کند – محافظت می‌کنند. او همچنین اولین شرکت‌کننده در کارهای داوطلبانه، اهدایی، آیینی و آداب و رسوم اجتماعی بود… هیچ واجبی را ترک نکرد مگر اینکه آن را برای دوستانش و مردم منطقه، حتی کسانی که او را نمی‌شناختند، ادا کرد.

هرگز دعوا نکرد و صدایی از او یا خانواده‌اش شنیده نشد و هیچ‌کس دخترانش را ندید… او بسیار مشتاق بود که الزامات منطق قانونی، شرعی و عرفی را ادا کند… و زمان پیش از موعد به او رسید به دلیل سنگینی مسئولیت‌ها، تا اینکه زود قوز کرد و سیاهی موهایش سفید شد، همانطور که چین و چروک‌ها صورتش را فرا گرفت و زخم‌هایش قبل از همسالان مرفهش ظاهر شد… هرگز او را مغرور یا سرگرم نیافتیم… او جز لباس کار نمی‌پوشید که مادر فرزندانش برای تهیه و آماده‌سازی آن برای مسجد و وظایف اجتماعی زحمت می‌کشید.

روزی آقا محمد مریض شد… و همه آشنایانش به دیدارش رفتند، با خود پرتقال، انار، موز و آب‌میوه آورده بودند… همچنین برخی در آوردن دارو مشارکت کردند و دیگران در پخت و پز مضاعف در خانه‌های خود برای تامین وعده‌های غذایی اصلی خانواده آقا محمد کمک کردند، زیرا معتقد بودند که اهل این خانه چیزی جز قوت روزانه خود ندارند… و از آنجایی که صاحب پرچم مریض شده است، تسلیتی برای بقیه خانواده‌ای که عمر خود را در خدمت شهروندی صالح صرف کرده‌اند، وجود ندارد و آن را بر اندوختن هر چیز دیگری جز قطرات حیا و ترس از انزوا مقدم می‌دارند… روزها گذشت و تعداد بازدیدکنندگان کم شد و بخشندگان کمیاب شدند و ارابه‌های زمان با سم‌های خود فروتنی تاریخ را زیر پا گذاشتند، پس از آنکه هیولای ماشین دندان‌های خود را نشان داد.

روزها گذشت و ناله دردمندان فروکش کرد، در حالی که گوش های له له زنان مملو شد و وسعت جدایی گسترده گشت و دیگر کسی ابومحمد را یاد نمی کرد، مگر به ندرت و این ندرت همچون قطرات باران تابستانی بود که در ته چاهی خشک فرو می افتاد… تا اینکه آخرین صفحه از یادداشت های سفیدش را ورق زد… شاید در مساجد دست به دست می شد، همانجا که ابومحمد عادت داشت برای دعا و نماز به آنجا برود… یا در جمع هایی که دیگر اثری از او در آنها نبود، حتی از نزدیکترین همسایه هایش که مشغول حمل سنگ رهایی از جریان سرکشان زمین بودند، زمینی که صفحاتش سیاه شده بود…

روزها گذشت، همانطور که در باطن و آشکارش انتظار می رفت، جایی که به ناله ساکنان پشت دیوارها ارزشی داده نمی شود… و شب پرده خود را برنداشت، مگر اینکه صدای نوحه خوان، فریاد خانواده محافظه کار را شکافت، زیرا آنها پدرشان را از دست داده بودند که دنیایشان را بدون هیچ پستی ای ترک کرده بود… و از مرکب وطنش پیاده شد، بعد از اینکه وطن او را طرد کرد… و یادآورندگان – اگرچه پس از مدتی – گرد هم آمدند و پیاده راه افتادند، در حالی که با او وداع می کردند و بسیاری از آنها فریاد می زدند: (لا اله الا الله… خدا رحمتت کند)… همانطور که اصرار داشتند گرمای عذاب وجدان را از گونه های سرخ شده از خجالت پاک کنند. سپس وظیفه دفن و تسلیت را ادا کردند و سایر هزینه ها را متحمل شدند… و پس از چهلم، ابومحمد بار دیگر فراموش شد و مردم چیزی از او ندانستند تا اینکه یک گاری حامل بقایای زنی محجبه و کودکانی ناامید و اثاثیه ای نامناسب برای بنی آدم، ایستاد… بعدها گفتند که صاحب خانه یک ماه به آنها مهلت داده بود تا اجاره را پرداخت کنند یا بروند… و شهر یکی از دختران خود و نمادهای سایه را از دست داد… در حالی که پرده بر روی آنچه از مدعیان شرف باقی مانده بود، افکنده شد… و در حالی که گاری صفحات غم را درمی نوردید و به سوی نامعلوم می رفت و اثرش، اشک های ناامیدانه و زمزمه های گریه آلود دیده می شد، همانطور که در طرف دیگر خیابان اصلی شهر دیده می شد، جایی که خانه های مجلل و ساختمان های بلند ساخته می شد که بر روی دیوارهای ناتمام آنها تابلوهایی نوشته شده بود (ای ناظر خانه، بر پیامبر برگزیده درود بفرست).

پرسش های سردرگم کننده ای وجود دارد که ناگزیر باید به ذهن انسان های سالم فطرت خطور کند: چه کسی مسئول سرزمین وطن است و چرا بحران مسکن همواره در کشورهای عربی و اسلامی ما وجود دارد؟… در حالی که امپراتوری های ساختگی، زمین های وسیعی از گوشت (گاو وطن) را بین برخی خانواده ها و عناوین توزیع می کردند… خون سربازانی که بدون خانه زندگی کردند و مردند و با آنها هزاران خانواده داغدار فرزندانشان که در نبردهای بسیار دور از مرزهای وطن فراموش شده بودند…

در طول خط زندگی… کودک شروع به یادگیری می کند، سپس درس می خواند و تلاش می کند و با اشک والدینش و رنج و زحمتی که قابل مقایسه یا ارزش گذاری نیست، موفق می شود… و پس از فارغ التحصیلی و طی کردن مراحل، با حقوق ناچیزی استخدام می شود که برای پرداخت اجاره یک خانه ساده متشکل از یک اتاق و ملحقات آن کافی نیست… که او را مجبور می کند با آغاز تولد اولین فرزند جدید، به دنبال کار دیگری پس از ساعات اداری بگردد تا تمام عمر خود را به دنبال هدفی بالاتر و گرانبهاترین چیز در نزد آنها به نام (مسکن) بگذراند که نماینده متراژهایی به اندازه قطره ای از دریا در اقیانوسی از سرزمین های وسیع کشورشان است که توسط نیروهایی کنترل می شود که به هیچ وجه اجازه حل بحران مسکن را نمی دهند، بحرانی که اصولا حل شده و در دنیای غرب تمام شده است، دنیایی که میلیون ها آپارتمان می سازد نه تنها برای شهروندان خود، بلکه برای همه استعدادها و توانایی های فعال و سرکشی که از جهنم کشورهای خود فرار می کنند تا آنها را بازسازی کرده و جهت دهی کنند و سپس آنها را به عنوان نگهبانان امین برای توزیع اراضی در کشورهایشان منصوب کنند، به گونه ای که ناگزیر به زاد و ولد بحران هایی به نام مسکن می انجامد!

مرکز دراسات الشهید الخامس

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

پست را به اشتراک بگذارید:

عضویت در خبرنامه

spot_img

محبوب

مطالب مرتبط
مطالب مرتبط

نقد و بررسی مقارنِ نقش کمیته‌ انتخابات عراق در روند انتخاباتی این کشور

نقد و بررسی مقارنِ نقش کمیته‌ انتخابات عراق در...

چشم‌انداز 2050 عراق

چشم‌انداز 2050 عراق یاسر المتولی اعلام چشم انداز 2050 عراق از...

رؤیای عراقی….

رؤیای عراقی.... فاطمه علی طولانی‌ترین رویا در تاریخ، رویای عراقی است. رویایی...