جنگهایی بدون نقشه! کاری که رژیم صدام با عراق کرد…
عباس سرحان
در پاییز 1980، صدام حسین، در حالی که به تاج خود بر پایه آرزوهای گسترشطلبی مینگریست و محاصره شده بود در میان گروهانهای سختدل گاردش، تصمیم گرفت آن آرزوها را به آتشهایی تبدیل کند که عمر شهروندان و آرزوهایشان را بلعید.
او خواهان جنگی سریع و برقآسا بود و مدعی بود که این جنگ “زمین عراق را باز خواهد گرداند” که در توافقهای قبلی با همسایه شرقیاش، ایران، واگذار کرده بود. اما پس از چند ماه از آغاز جنگ، به جای کم شدن آتش آن، زبانهای آتشین آن شدت گرفت و به جنون گرایش پیدا کرد، بدون آنکه صدام بتواند چیزی از آنچه وعده داده بود، به دست آورد.
زیانهای آتش در حال فوران بود و دیگر چارهای جز اینکه به سرودها و آهنگهای حماسی روی آورد، نداشت. او به شدت از حمورابی تعریف میکرد و ادعا میکرد که نوه بختالنصر است. اما این تلاشها بیفایده بود.
و همانطور که افراد متحمل زیانهای سنگین هذیان بگویند، صدام شروع به فراخوانی شعارها کرد تا تبدیل به محتوای رسانهای محبوبش برای توجیه جنگش شود.
اما او پس از چند ماه از جنگ مجبور شد از برخی از آنها عقبنشینی کند، بهطوریکه خواستههایش را برای بازپسگیری پایگاههای مرزی و حاکمیت کامل بر شط العرب بلعید و به فراخوانی برای متوقف کردن جنگ بسنده کرد، اما دیگر دیر شده بود و جنگ بال و پر خود را بر عراقیها گسترش داد.
و صحبت درباره جنگ، قربانیان و مفقودین و اسرا پس از هر نبرد، بخشی از گفتگوی روزمره دردناک عراقیهای خسته شده بود.
باید بعثیها مردم را در بازارها و مکانهای عمومی وادار به گوش دادن به خطابههای صدام و سرودهای تمجیدش میکردند که از بلندگوها پخش میشد. ام زهراء با نارضایتی گوش میداد.
ام زهراء، زن هفتاد سالهای که حوادث جنگهای عراق و دگرگونیهای آن را تجربه کرده بود و دارای تجربیات طولانی و شخصیتی قوی بود که او را قادر میساخت تا حقههای سیاست را درک کند. از زمانی که صدام “قادسیه شوم” او را به اسم میخواند، او را با عنوان “احمق” توصیف میکرد.
او به هشدارهای دخترش زهراء توجهی نکرد، کسی که بارها به انتقادات مادرش از نظام که ممکن بود او را به سمت ناشناختهای ببرد، اعتراض کرده بود.
در جلسات شبانه با همسایههای خود، او به صراحت میگفت: “چرا پسران و اقوامش را به جنگ نمیفرستد؟ آیا این قادسیه صدام نیست؟ پس بیاید آنها را به قادسیهاش بفرستد!”
زهراء متوجه است که چه در ذهن مادرش میگذرد، گویی او زحمت دخترش را بعد از فقدان شوهرش، سرهنگ احمد، که از چند هفته پیش به دارفانی رفته، میبیند. او مردی سیساله از یک خانواده متوسط بغدادی بود، پدرش معلم تاریخ بود که همیشه برایش از شکوههای عراق باستان و تمدنهای بزرگ آن صحبت میکرد و به شدت عاشق وطنش بود.
سرهنگ احمد در میان تپههای شوش
از کودکی، آرزو داشت تا یک افسر ارتش شود، نه تنها برای حفاظت از وطنش، بلکه همچنین برای اینکه بخشی از ساختن آیندهای بهتر باشد.
از زمان آغاز جنگ، سرهنگ احمد خود را مجبور به اجرای دستورات سخت صدام در عبور از مرزهای خالی بینالمللی یافت. در شب تجاوز، واحد او به عمق 100 کیلومتری به حاشیه شهر تاریخی شوش ایران وارد شد.
مرز از سوی ایران خالی بود، زیرا ایرانیها مشغول انقلاب خود بودند که نظام شاهنشاهی را سرنگون کرده بود و ارتش آنها نیز پادگانهای خود را ترک کرده بود.
احمد خود را در میان ارزشهای انسانی و دستورات نظامی گرفتار میدید و از خود میپرسید: “چرا باید به این مردم بیگناه حمله کنیم، در حالی که آنها هم عرب هستند مانند ما؟”
او متوجه بود که جنگها چهرههای زشتی دارند که به ضعیفان و کودکان سخت میگیرند و دهانی وحشی دارند که زندگی، تاریخ و شادی را میبلعند.
زمانی که سربازانش تعدادی از غیرنظامیان ایرانی را در نزدیکی شهر شوش دستگیر کردند تا درباره اطلاعاتی که نشاندهنده آمادگی نیروهای بسیج برای حمله به نیروهای او بود، تحقیق کنند، سرهنگ احمد متوجه شد که این غیرنظامیان ترسیده و خسته به زبان عربی صحبت میکنند و لباسهای محلی شبیه لباسهای مردم جنوب عراق بر تن دارند.
وقتی از آنها درباره ریشهشان پرسید، مشخص شد که آنها از قبیلههای عربی معروفی هستند: بنی کعب، بنی طرف، آل خمیس و دیگران.
آنچه که او از آثار ترس و خستگی روی چهرههایشان دید، او را ناراحت کرد و در درونش از هدف این جنگ و مشروعیت آن در هدف قرار دادن عربها همچون خودشان سوال کرد. وقتی یکی از بازداشتشدگان از او پرسید: “چرا شما اینجا هستید؟ چه میخواهید از ما؟” او جواب قانعکنندهای نداشت.
سرهنگ احمد، که پاسخ قانعکنندهای نداشت، خود نیز از خود پرسید: “اگر ما میخواهیم عربها را در ایران آزادی بخشیم، پس چرا خانههایشان را ویران میکنیم و شهرهایشان را تخریب میکنیم و چرا آنها وجود ما را نمیپذیرند؟”
برخی خمپارهها نزدیک او سقوط کردند. او به سربازانش دستور داد که گوش به زنگ باشند و به پناهگاه زیرزمینی خود بازگشت، در حالی که با کیسههای شن و حشرات و هوای مرطوب احاطه شده بود و سوالات در ذهنش افزایش مییافت: چرا ما اینجا هستیم و هدف واقعی این جنگ چیست و چه کسی تصمیمگیرنده آن است؟
در شب، او بر روی تختی پر از تردید دراز کشید که سوالات بیپاسخ خوابش را آشفته کرده بود. قطرات آب گلآلود بر روی تخت در پناهگاه زیرزمینیاش شروع به افتادن کرد.
به نظر میرسید آسمان شروع به باریدن کرد و صدای باران که با صدای طلقی صفحات در نزدیکی پناهگاه مخلوط شده بود، به صورتی به گوش میرسید که گویی صدای تیراندازی است.
او از جیبش عکسی خانوادگی درآورد که در آخرین دیدارش با خانوادهاش در پارک زورا در وسط بغداد گرفته بود. صدای باران، یا شاید صدای گلوله، شروع به نزدیک شدن کرد.
به طور ناگهانی جست زد و سلاحش را برداشت، زیرا بسیجیها معمولاً از هوای بد برای حملههایشان سوءاستفاده میکنند.
از آن زمان، احمد مانند آخرین رشته در غروب محو شد که در تاریکی شب کاملاً گم شد. او در میان گزارشهای نظامی و اخبار جنگهای آتشین در شوش گم شد.
درهها و تپههای شوش که نقشههای آنها را نداشت، به گردانندهای تبدیل شدند که بدنهای سربازان را در گل شب بارانی میساید و تنها چیزی که از سرهنگ احمد باقی مانده بود، یک پاکت قهوهای پاره بود