زعتر… شهید جمهوری وحشت
نوشته: جعفر العلوجی
این مقاله به زبان عربی و لهجهی عراقی نوشته شده است که برای رعایت مضمون و مفهوم، به گویش تهرانی از زبان فارسی ترجمه میشود.
در زمانی که شهروندان عراقی از گفتن اسمشون هم توی ادارات ترس داشتن، مرد سادهای به نام زعتر زندگی میکرد. پیرمردی مهربون که یک مغازهٔ گیاهفروشی داشت. شانس بدش این بود که دکانش روبهروی ادارهٔ امنیت عمومی رژیم بعث باز میشد؛ جایی که اعتماد فروخته میشد ولی کارآمدی خریداری نمیشد.
کنارش پیرمرد دیگهای بود که هر روز صبح مغازهشو باز میکرد و دستهاشو به آسمون بلند میکرد و دعا میکرد:
«یا خدا شرِ عوضیها و احمقها رو ازمون دور کن!»
زعتر میخندید و با این دعا عجیبوغریب شوخی میکرد…
اما وای به حالش! نمیدونست که همین دعا روزی خواهد شد اجلش.
در روزی بد از روزهای جمهوری ترس، مدیر یکی از دوائر امنیت عمومی از درد شکم و پشتش فریاد کشید و گفت:
«یابه، شکمم درد میکنه، برو پیش دکتر!»
اما رانندهٔ باهوشش پاسخ داد:
«آقا دکتر چه کارهاس؟ یه کم زعتر ( زعتر در عربی یعنی آویشن! ) بذار، لهش کن و خوبِ خوب آب جوش بهش بریز و بخور تا روبهراه شی.»
مدیر به اداره رسید، درد شکمش داشت وجب به وجب بدنش رو درمینوردید. فوراً گفت::
«برید زَعتر رو بیارید.. فوری… باید لهش کنم»
افسران امنیتی نمیدونستند زعتر ( آویشن ) یک گیاه دارویی هست و کسی رو که نمیشناختند جز همان پیرمرد مهربان فلکزدهی روبروی اداره.
همه از اداره اومدن بیرون و یورش کردند به سمتش، با کتک و کشونکشون آوردنش اداره:
«جناب فرمانده، زعتر رو آوردیم!»
«لهش کنید… خوبِ خوب لهش کنید»
«پدرشو درآوردیم جناب…»
« آفرین.. بندازینش توی خُردکُن و خُردش کنید و قشنگ ورزش بدید..»
بردند آسیابش کنند.
یهو افسر ارشد گفت:
« بعد آسیاب، بریزیدش تو لیوان بیاریدش پیش من »
اینجا افسره مردد شد و مدیر پرسید:
«چرا ایستادی؟»
گفت:
«آقا… چطور یه آدم رو توی لیوان بریزم که بخوریدش؟ !»
مدیر غش کرد:
«چی؟ آدم؟»
افسره گفت:
«آقا گفتید زعتر بیاریم، ما آوردیم و گفتید که لهش کنید و خُردش کنید… و الان داره جون میده… چیشو بیارم بخورید؟!»
افسر ارشد دوید سمت زعتر که دید خشکیده و نفس آخر را میکشد، در اثر لهکردن و آسیابکردن جسمش جای سالم ندارد.
ادارهٔ امنیت ماشین را آورد و او را به خانهاش برگرداند؛ مردم جمع شدن و پرسیدن:
«ماجرا چی بود؟»
دوستِ همان پیرمرد سر رسید و پرسید: «زعتر چطوری؟»
زعتر با آخرین نفس گفت:
«یادت میاد وقتی گفتی: خدایا شرّ عوضیها و احمقها رو از سرمون دور کن؟ یکیشون همین بود.»
سپس سرش را گذاشت و مرد.
در نظامی که نادانی را به “روش مدیریت” و حماقت اداری را به “دکترین امنیتی” بدل کرده بود، زعتر نخستین قربانی نبود… اما داستان او نماد تمام شهروندانی است که در حکومت بعث، نه به چشم انسان که به مثابه ابزار—یا حتی کمتر از آن—دیده می شدند. نامش را تحت اللفظی میگرفتند؛ در دالانهای امنیتی “کشیده” میشد و اگر لازم بود، به معنای واقعی کلمه “خُرد” میشد.
زعتر مُرد، چون نامش “درمان” بود.
مُرد، چون هیچکس جرأت نکرد بپرسد: “منظورتان انسان است… یا گیاه؟”
در سرزمینی که با شک اداره میشود نه علم، با ترس نه عقلانیت**، اشتباه به گورستان تبدیل میشود و شهروند به جوکی تراژیک.
خداوند زعتر را رحمت کند…
او عطاری بود، اما شهید شد.
تذکری به حسرتخوران دوران تاریکی
به هر کس که هنوز به روزگار سیاهی حسرت میخورد، به هر که تبلیغ حکومت جور و دلتنگی عهد گورهای جمعی و تصمیمهای از بالا دارد، میگوییم:
یادت باشد زعتر را…
یادت باشد که در حکومتهای سرکوب، نه اسم ارزشی دارد، نه انسان کرامتی، نه عقل، وزنی.
یادت باشد که یک اشتباه اداری میتواند به قیمت جان تمام شود.
یادت باشد که یک مدیر امنیتی درد دلش را با انداختن یک شهروند به دستگاه خردکن تسکین میداد—چون وقتی حکومت جاهل است، نهتنها نهادها را فاسد میکند، که آدمها را خُرد میکند.
یادت باشد که زعتر تنها نبود… او نماد همه کسانی است که زیر چرخهای حماقت دولت له شدند.
پس نگویید “زمانه قدیم بهتر بود”…
بلکه بگویید: “خدایا، شر عوضیها و احمقها و شر کسانی که به آنان حسرت میخورند را از ما دور کن.”
مرکز دراسات الشهيد الخامس