معرفی کتاب ساعت بغداد… اثر شهد الراوي
نام کتاب
«ساعت بغداد».
مشخصات کتاب
این کتاب توسط بانوی رمان نویس عراقی، شهد الراوی نوشته شده و توسط انتشارات دارالحکمه واقع در لندن، چاپ و منتشر شده است؛ البته مرکز توزیع کتاب دار بابل در توزیع این کتاب در کشور عراق همکاری نموده است.
نویسنده
شهد الراوی یکی از رمان نویسهای جوان عراقی است و آثار متعددی در قالب داستان نوشته و روانه بازار کتاب نموده است.
وی در سال 1986 میلادی در بغداد بدنیا آمد؛ نژاد او به عشیرهاش در منطقه رواه الواقعه در استان الانبار برمیگردد. وی تا سال2003 میلادی و پیش از اشغال عراق بدست آمریکا در این کشور مشغول تحصیل شده و پس از آن تاریخ به سوریه مهاجرت کرده و ادامه تحصیلاتش را در سوریه از سر گرفت؛ تا اینکه در رشته «مدیریت سازمانی» مشغول به تحصیل شده و از دانشگاه دمشق با اخذ مدرک لیسانس فارغالتحصیل شد. وی پس از آن مدرک ارشد را نیز در همان دانشگاه بدست آورد.
وی حائز مدرک دکتری در رشته انسانشناسی اداری گردید و درسال2019 مدرک خویش را دریافت نمود.
وی در دوران تحصیل مشغول نوشتن آثار متعددی نیز گردیده و آثار ادبی خوبی به جای گزارده است. وی از چند سال پیش ساکن امارات است.
درباره کتاب
نویسنده در بادی امر مینویسد: « این داستان من درباره فرزندان کشورم و شهرم بغداد است؛ شهری که من او را ترک گفتهام و او مرا ترک نگفت. شهری من از او بیرون آمدم اما او از من بیرون نیامد؛ روایتی درباره با کودکیمان و نوجوانیمان و جوانیمان وآرزوهایمان آرزوهایی که به زور از چنگ فراموشی درآورده و از کوران نابودی امانش داشتهام. این یک «داستان پاک» است؛ بهترین چیزی که بنظرم میرسد همین اسم است؛ چرا که به هیچ چیزی خارج از منطقِ رخ دادها – رخ دادهایی که واقعیت و رویا و خاطرات و خیالبافیها با هم پدید میآورند- نیست. آن هم با فهم میزان نقشی که عقل و منطق در ترسیم آخر داستانها بازی میکند؛ پس حکم عقل بر این است که آخر همین داستانها همگی باز بماند و توأم با پرسشهایی بی پاسخ و یک زندگی ممتد و گنگ… »
این کتاب دلچسب عراقی، در ابتکاری ستوده، متون مربوط به راوی را با زبان عربی و به لهجه فصیح آورده اما بهنگام سخن گفتن شخصیتها، زبان گفتاریشان را به لهجه اصیل عراقی دگرگون نموده است. ابتکاری که بر جذابیت این نوشته افزوده و آن را برای یادگیری لهجه عراقی، برگزیده میسازد.
برشی از کتاب
داستان (شماره 1 ) :
پیش از آنکه داستانش را به سر ببرد، سخنش را بُریدم و از جایم برخاسته و نزد مادرم رفته و از او پرسیدم :
- مامان! چرا چشمای من مثل چشمای نادیه، سبز رنگ نیست ؟
- تو هم که بزرگ بشی چشمات مثل چشمای نادیه سبز میشه!
برگشتم پیش نادیه و گفتم :
- خب! منم که بزرگ بشم چشمام عین چشمای تو سبز میشن !
- نه! ممکن نیست! تو که مامانت چشماش سبز نیست!
- ولی عوضش قدم از تو بلند تره!
خودم برخاستم و او را نیز بلند کرده و کنارش ایستادم. شانه به شانهاش ایستاده و از مادرش پرسیدم :
- خاله جون! کدوم یک از ما قدش بلندتره ؟
مادرش گفت:
- تو!
هر دویمان بار دیگر روی زمین نشستیم؛ گوییا محبتی در دل من و در دل او پیدا شد و همدیگر را دوست خود خواندیم. من برای او از خانه مادربزرگم -که از اینجا بسیار دور است- گفتم؛ او از من پرسید:
- چرا مامان بزرگتو اینقدر دوست داری؟!
- خب معلومه! چون دخترشم!!
نادیه خیلی خندید! نمیدانست که چه بگوید؛ خندهامانش را بریده بود . شب که شد به هنگام خواب نادیهامد و در همان رختخوابی که در خانه پهن کرده بودیم کنار من خوابید. هنگام خواب، کفش سیاه و جوراب سفیدی در پا داشت! مادرش آرام آمد و کفشها و جورابش را از پایش درآورد و فتیله فانوس را آرام آرام چرخانده و فانوس را خاموش ساخته و از ما دور شد.
پیش از آنکه چشمانم را ببندم، دیدم نادیه در عالمی از خواب و بیداری تبسم کرده است. او آرام آرام لبهایش را تکان میداد و با خودش سخن میگفت! خودم را به او نزدیک کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. ناگهان دیدم رویاها و خیالاتی رنگارنگ در میان دو ابروی او، گردونه وار میچرخد و میگردد!! رویاها و خیالاتی که پیش از آن از مغزو چشم و دهان کسی برایم تراوش نشده بود .خیالاتی که چونان شب پره ای برای لحظاتی پر میکشید و سپس محو میشد. من در این لحظه واقعاً خوابی که نادیه میدید را میدیدم. این اولین بار در عمرم هست که توانستهام به جهانِ خواب کسی بروم و در خواب و رویایش زندگی کنم.